Friday, April 11, 2008

چی بگم...
دلم باتلاقی شده از خاطراتی گندیده و تهو آور که روزگاری زلال بودند به پاکی دل کودکی ام و دوست داشتنی به لطافت مخمل احساسات گذشته ام. اما اکنون زیر خروارها لجن و گل و لای که چند سالی ست از زمین و آسمان بر سرم باریده ای، و افسون تکرار حماقت های مکررم که در تلاش توجیه صداقت و معصومیت تو در پاک ترین نقاط وجودم تلنبار کرده ام، تمام خاطراتت پوسیده اند. بارها به گمان فراموش شدن آن خاطرات بر خودم بالیدم که جوانه های توفیق و تحول را در وجودم می پرورانم و با رؤیایی چنین و به لطف تلقین رهایی از یاد خوب و بد خاطرات گذشته، بر بطن همین آوار بجا مانده از سیلاب تناقضات ماهیت تو، گیاه دوباره رویاندم. و این پتک سنگین دلخوشی را با هر نهال تازه محکمتر از قبل بر صیقل حسن اعتمادم به تکرار کوبیدم.
اکنون هر گوشه از این دشت سرسبز را که به امید جرقه شوقی در خاطرات شیرین گذشته کاوش کنی جز آتشفشانی سرد و منقبض از درد و عبرت که از شدت فشار هر چه در درون داشته خرد کرده و مدید روزگارانی ست که در تکاپوی انفجار بیقراری می کند در اعماق آن نخواهی یافت... و ریشه این بیشه سرسبز دیر زمانی نپاید که به آن یادگار متعفن برسد...
خدایا مگذار بخشکم
یک دوست